پای در زنجیر و در زندان و تنها تا به کی ؟
ماه اندر پُشتِ ابر و طول شبها تا به کی؟
ای تَبارَت آفتاب و آب و ماه و آینه !
غُربتِ بغداد و سِجن و کَظمِ غمها تا به کی؟
گاه این زندان و آن زندانِ هارون‌الرَّشید
دَخمه یِ تار و نمور و قُفلِ درها تا به کی؟
سِجنِ سِندیِ بنِ شاهک ، آخرین خلوتگهت
وقتِ خَلِّصنی رسیده ، بندِ غُل ها تا به کی؟
قدرِ گنجی چون تُرا ، اینان چه می دانند که چيست؟
شو هویدا ، پایمالِ خار و خَسها تا به کی؟
همچو شیری چون شما در دامِ کفتاران ، چرا ؟
غُربَتَت آتش به قلبم ، دامِ دَدها تا به کی؟

حق فَتاده کُنجِ خَلوَت ، باطل‌ اندر قیل و قال
همچو آبی بس گوارا ، زیر کفها تا به کی ؟
آفتاب پشت ابر و مخزن و کانونِ صبر
همچو دُرّی چون شما ، بَطنِ صدفها تا به کی؟
تو چو لعل بس گرانی ، آرزویِ زرگران
لیک با صبرت مُدارا با خَزَفها تا به کی؟
جانِ مَولا ! من فدایت فَرّخِ مسکین ، کنون
باز هارون ها فراوان ، این ستمها تا به کی ؟



تاريخ : پنجشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۲ | 15:29 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |

با غَزالِ غَزَلَم ، کویِ تو پابوس آیم
صُبحدَم همقدمِ قافله یِ طوس آیم
جَرسِ قافله هر لحظه هوایی کُنَدَم
همچو ترسا به هوایِ دَم ناقوس آیم
با دلِ چون شبِ تارَم،پَیِ خورشیدِ صفا
چون کلاغِ سِیَهی مَحضرِ طاووس آیم
پایِ دل در گروِ سِلسِله یِ حِرص و هَوی
بهر آزادیِ آن ، شیوه یِ مَحبوس آیم
به سراپرده یِ آن پادشهِ مُلکِ وفا
از دلِ کوه و دَمَن ، گُنبدِ کاووس آیَم
باورم نیست که بارِ دگر از هِجر وطن
دلبرا ! کویِ تو با این دلِ مایوس آیَم
راه گم کرده و حَیرانِ رَه و وادیِ عشق
مَحضرِ شَمسِ وِلا ، از پَیِ فانوس آیم
پادشاها ! ز کریمیِ تو ، در بارگهت
چو گدا شوقِ عطا راحت و مانوس آیم
اینک از عُمرِ تَبَه گشته یِ در هِجر و فراق
بهرِ جُبرانِ همه حَسرت و افسوس آیم
مَطَبَت بَهرِ شِفایِ دلِ پُر درد و مریض
ز هوی و طمع و شهوت و سالوس آیَم
فرّخ ، ای شاه خراسان ! به تَمَنّایِ کَرَم
همچو دِعبِل به اَدَب، مَحضرِ قدّوس آیم



تاريخ : یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۲ | 0:33 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |

ز گیلان سوی اِقلیمِ خُراسان
به پایِ دل رَوَم دنبال احسان
رَوَم ، در بارگاهِ شاهِ خوبان
که تا ریزَد مرا رزقی به اَنبان
رَوَم ، از درّه و کوه و بیابان
ز اوج کوچه و شهر و خیابان
چو پای دل گُذارَم خاکِ مشهد
نگاهم می شود ، شیدایِ گُنبَد
شود جاری ز دیده اشک شوقی
به لب هایم غزل،با طُرفِه ذوقی
سلامی می نمایم ، از رَهِ دور
بر آن شاهنشهِ نورُُ علی نور
سلامی از سُوَیدایِ دل و جان
نمایم بر امام الاِنس والجانّ
بر آن بَدرُالدُّجی، خورشیدِ رخشان
بر آن آرامِ دل هایِ پریشان
گذارم پای ، اندر آستانش
حیاط عرشی و جَنّت مکانش
حیاطِ با صفایِ پُر ز کفتر
که دورِ گنبد شَه می زنند پَر
فَرازِ گنبد وگلدسته هایش
نموده باز ، هریک بالهایش
به هر گوشه کناری نذر گندم
بُوَد خوراکشان از دست مردم
گهی ، از جانبِ نَقّاره خانه
به گوش آید نوایی عارفانه
به هنگامِ نسیمِ بامدادی
ز گوهرشاد ،گوهرهایِ شادی
تَفَضُّل می شود بر زائرانش
و هَم بر خادمانِ آستانش
ز سقّاخانه ، آبی خوشگوارم
دهد روزی به لطفش شهریارم
به هنگامی که در باب الجوادم
به گوشه چشم او گیرم مرادم
به اسماعیل طلا چون پا گذارم
دلم را ، در جوارش جا گذارم
مِسِ جانم شَوَد زر ، با نگاهش
همان جا ، در رواق و بارگاهش
چو مغناطیس ، کانون ضریحش
ببین ، هر لحظه اِعجاز مسیحش
بُوَد آنجا تَجَلّی ، لُطف حضرت
نگر توحید را ، در عَینِ کثرت
بُوَد آنجا ، چو بحری پُر تَلاطُم
طلوعِ آفتابِ بُرجِ هشتُم
بُوَد آنجا ، پناهِ بی پناهان
بُوَد دولت سرایِ شاهِ شاهان
در آن ، حال و هوایِ طورِ سینا
وَ اَبوابُ السَّماء ، فَتحا" مُبینا
نسیمِ جَنّت آیَد ، از رَواقَش
ز هر گلدسته و درگاه و طاقش
قدمهایِ تو گویی ، رویِ عَرشَست
اگر چه ظاهرش بر رویِ فَرشَست
نگاهَت می کُنَد همواره‌ مولا
کَرَم فرمایدت ، رِزقِ تَوَلّا
در آنجا روح و جانت آسمانی
نگاهت می شود رنگین کمانی
سُبُک گردد چو ابري جِسم و جانت
بَبارَد اشکِ شوق ، از دیدگانت
به زیرِ پایِ تو ، بال ملایک
بَرایَت در دعا بوده یکایک
نباشد مَر تُرا ، اِحساسِ غُربَت
گوارایِ وجودت،وصل و قُربَت
ولی افسوس باید باز گردم
دوباره راه غُربَت را نوردم
بَلی افسوس بعد از هر وصالی
ببینی باز ، هِجر و اِنفصالی
کنون چون موسمِ هِجران رسیده
به هر سو کن نَظَر با شوق دیده
دوباره کُن نظر ، بر گنبدِ نور
به آن گلدسته هایِ نَغز و پُر شور
به سقّاخانه و آب زلالش
هر آنکه نوشدش، رفته ملالَش
بگهی نَقّاره خانه ، گه سرایش
به رویِ خادمانِ جای جایش
دوباره کن نظر ، بر کفترانش
سپاسی دِه به لُطفِ بیکرانش
بکش دستی به اسماعیل طلایش
به هَمراهَت بَبَر ، حُبّ و وِلایش
دوباره رو ، دَمِ باب الجوادش
بخواهش ، حقِّ پورِ پاکزادش
که شاها دِه به اِحسان زادِ راهم
به حقِّ مادرت ، بِنما نگاهم
بده برکت ، به اوقاتِ حیاتم
به بالینم بیا ، وقتِ مَماتم
دوباره دِه ، براتِ کربلایم
به عشقِ خود نموده مُبتلایم
مَدد فرما ، دوباره باز گردم
گشایم سُفره یِ هجران و دردم
کنون فَرّخ ! به اُمّید خدا رو
ز نزد و محضرِ شیرینِ خسرو
دوباره کوهِ هِجران را به تیشه
چنان فرهاد ، بِشکن تا همیشه
چنان بِشکن که تا هِجری نباشد
همیشه ، در به رویَت باز باشد



تاريخ : پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۲ | 23:46 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |

ارمغان آورده ام من ، ارغوان
می کنم تقدیم هر پیر و جوان
ارمغانی از شقایق های ناب
از دیارِ خاطراتِ آفتاب
همرهش ، از مرغزار عاشقی
ضیمران و اطلسی و رازقی
هم ز سوسن هم ز لادن ، یاسَمَن
هم ریاحینِ خوشِ دشت و دَمَن
یک طبق از لاله های با شکوه
از بنفشه یک سبد سوغات کوه
یک طبق از زنبق و نیلوفران
هم ز یاس و ختمی و بومادران
وز گل گندم ز گندمزار دِه
از گل بابونه همچون مائده
سنبل و میخک ز هر یک دسته ای
از برای شادی هر خسته ای
یک سبد از لاله های واژگون
یک طبق از غنچه های نیلگون
حُسنِ یوسف بهر هر شیدا دلی
چایِ کوهی تحفه یِ هر منزلی
آورم توحید را ، با هر گلی
واله گردد تا به آنان هر دلی
گل حدیثی از جمال سَرمَدی
نشئه ی آن ، آبِ رویِ احمدی
گل بُوَد ، آئینه دار وَجهِ یار
پرتوی از دلبریِ کردگار
آیتی از مصحفِ نغزِ وجود
ریشه یِ آن بوده تا عُمقِ سجود
پرده دارِ محضر سِرّ و خفی
آری آری ، آب رویِ مصطفی
گل گُشاید رویِ تو مُلکی دَگَر
گر زُدایی تو ، غُباری از بَصَر
گل بُوَد دروازه‌ یِ اسمِ جمیل
گل بُوَد چون بیرقِ یادِ جلیل
گل بُوَد تفسیری از اسمِ لطیف
کانِ گوهرهایِ نغزِ بس ظریف
گل بُوَد صورتگرش را ترجمان
گل بُوَد ، همراز با رنگین کمان
رویِ هر گل ، بوده لبخندِ خدا
می زَنَد هر دَم خلایق را صدا
ساقه ی آن در مساق ساق عرش
ریشه ی آن بیکران در مُلک فرش
هر گلی ، سویِ تَجَلّی پنجره
آشنا ، با ناله های زنجره
بوده هر گل هم وطن با آفتاب
خفته هر شب در پناه ماهتاب
قاب در چشمانِ آن هر کوکبی
مَدحِ زیباییِ آن ، بر هر لَبی
حمدِ یزدان ، از لبانِ هر گلی
روز و شب ، خاصه کنارش بلبلی
آری آری، گل همیشه فَرُّخ است
آری ، هم خوشبوی و هم زیبا رخ است
فرّخا ! گل با تو دائم آشناست
چون چراغی خلوتت را روشناست



تاريخ : سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۲ | 9:52 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |

اربعین رفتیم ما سوی عراق

از برای رفع دلتنگی ، فراق

چون شدیم نایل به مرز عاشقی

بود هر سو خادمان را پاتوغی

عده ای از زیر قرآن کریم

با صفا دادی عبوری تا رویم

عده ای کردی پذیرایی ز ما

بهر عشق خاندان اِنّما

دست یک بودی ، ز لیمو شربتی

که چو آن خوردی نبودت غربتی

آن دگر در دست خود آبی زلال

آب سرد و بس گوارا ، بی ملال

دست آن دیگر ز شیرینی ، نبات

که بدان عشق تو گشتی با ثبات

عشق پاک خاندان اهلبیت

که بدون آن ز ما لنگان کُمیت

پس بکردم گریه ها بی اختیار

از برای زینب ، آن والا تبار

از برای غُربتِ دُختِ علی

آن که نور عشق از او مُنجَلی

میهمان بودیم و او هم میهمان

بین ، تفاوت از زمین تا آسمان

پس از آن رفتیم تا شهر نجف

مرقد یَعسوبِ دین دُرِّ صَدف

مرقد شاه ولایت ، بو تراب

آنکه نور از او بگیرد آفتاب

مَضجع نورانی و کهف سلام

آنکه چون مومی به نزد او کلام

مَهبطِ جُمله ملائک ، بر دَرَش

نوح و آدم در پناه محضرش

آنکه در شانش نزول عادیات

ردّ او بینی به طور و ذاریات

فاتح خیبر ، یل بدر و حنین

بوالعجایب یادگار او حسین

هل اتی در وصف لطف او نزول

آن که همتایش نیامد جز بتول

جنگ احزاب و ثواب ضربتش

افضل از حمد خلایق رُتبتش

حیدرِ کرّار عاری از فرار

سَیفَه لا سیف اِلّا ذوالفقار

الغرض بعد سحر قبل طلوع

راه را کردیم ، از آنجا شروع

جانب دار السَّلام و آن مزار

گشته سوی کربلا ما رهسپار

آمده از هر کجا ، اهلِ وِلا

مملو از آنان نجف تا کربلا

تا عمودِ یک ، هوا تاریک بود

از پذیرایی خبر آن سان نبود

لیک بعد از آن ز هر سو مستمر

آمدی بانگ ضیافت بی شُمَر

آب و چای و شربت و نان و طعام

از برای زائران ، چون بارِ عام

هر طرف اهلا و سهلا ، پُر طنین

گر چه پیدا خستگی از هر جبین

روز و شب در خدمت زوّار عشق

بی ملالی ، جملگی در کار عشق

کودکِ یک ساله ، تا شیخِ کبیر

جملگی خُدّامِ ضَیف بی نظیر

از انار و سیب و موز و پرتقال

شربت از هر نوع نگنجد این مقال

هم برنج و نان و سبزی هر قدم

من خجل هر لحظه از آنان شدم

خواهش از بهر کَرَم ، از خادمان

با قبولِ ما ، شدندی شادمان

چون که دعوت می شدی در خانه ای

دورتان گردیده چون پروانه ای

غیر حمام و طعام و خواب ناز

البسه هم شسته با یک رویِ باز

چای ایرانی ، عراقی ، داغِ داغ

قهوه هم با آن رسوم اندر فراغ

خربزه ، گه هندوانه ، گه خیار

جمله ، بهرِ زائران ، در آن دیار

آری آری ، ما ز آن اهل کرام

هفته ای، نادیده غیر احترام

بی ریایی حرف اول بودشان

لحظه ای حتّی به دنبال نشان

در جهادی جان و اموال و بنین

جملگی ، در یاری آن شاه دین

وقف سختی های زینب کرده‌اند

باز هم ، با این همه شرمنده اند

هر کدامش همچو حاتم در سخا

آری آری ، خوب گفتی فرّخا !

درد ، نی آرم سرِتان را ، کنون

لیک زینب را ندانی گشت چون ؟

گریه کردم گاه با هر شربتی

گوئیا آمد به پشتش ضربتی

آن زمان دانی چسان بر او گذشت

شمّه ای گویم من از آن سرگذشت

چوب محمل می خورد گاهی سرش

گاه هم شلاق ظالم ، پیکرش

گاه گه ، خار مغیلان پایشان

هجر و غربت ، هم خرابه جایشان

هر که آبی خواست، جایش کعب نی

می زدندش پشت و می کردند پی

کس نگفتی بوده از آل نبی

زینب و همراهیان ، نی خارجی

کس نگفتی دختر مولا علی

با هزاران غم سوار محملی

کس نگفتی بوده از آل کسا

جدّشان ، با خاندان با صفا

هل اتی در شانشان نازل شده

جبرئیل اطرافشان پر می زده

آیه ی تطهیر در زیر کسا

وصفشان گردیده نازل بس رسا

کس نگفتی افتخار جدشان

بوده آنان را کنون تخت و نشان

کس نگفتی شافع روز جزا

جدشان باشد به لطفی جانفزا

ای دریغ از لحظه ای هم واهمه

بوده ایشان ، از تبار فاطمه

ای دریغ از آب و نان و شربتی

بل جواب هر کدامش ضربتی

پایشان خار مغیلان می خلید

دستشان شلاق عدوان می گزید

پشت هر کودک تو می دیدی کبود

گوئیا ذریه ی زهــــرا نبود

آری این باشد تفاوت های ما

فرقِ ما ، با خاندان اِنّما

رنج از آنان و فَیضَش نزدمان

خرمن از ایشان و خوشه بادمان

فرّخ اینک چون روی سوی وطن

کن پراکنده چو آهوی خُتَن

مُشک و عطر این همه جود و کَرَم

باش ممنون از امام ذوالکَرَم

یاد کن همواره از بانویِ عشق

تا شوی ثابت قدم تا کوی عشق



تاريخ : چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲ | 14:33 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |