بو مادران

بود دختر بچّه ای با مادرش
هَمرهِ او هر کجا ، اندر بَرَش
در سفرها بود با او چون حَضَر
هر کجایی بود ، او را تاجِ سر
بود چوپان مادرش با افتخار
مقصد او ، هر پگاهی مَرغزار
شیر زن با دخترک هر صبح زود
در دل صحرا ، شبانی می نمود
هر صباحی گوسفندان را چرا
بُرده صحرا ، با توکّل بر خدا
از قضا یک روز ، اندر صبح زود
حمله ای بر گلّه اش گرگی نمود
بُرد او ، از گلّه زیبا بَرّه ای
برّه یِ بیچاره را از درّه ای
می کشیدش در میان سنگ و خاک
پیش چشم او غمین و دردناک
لاجرم ، آن شیر زن ، دنبال آن
با سلاحِ چوبدستی شد دوان
دخترک را روی یک سنگی نهاد
در پناهِ خالقِ آن پاک زاد
گفت یاربّ ! خود نگهداری نما
طفلِ خُردم را ز هر کرب و بلا
چون سپندی ، از دلِ آتش‌ جهید
در پَیِ آن گرگ چون شیری دوید
با غَریوِ ممتد او ، دنبال گرگ
می دوید هر لحظه با چوبی بزرگ
لیک چون آبی که از جویی گذشت
رفتن چوپان بشد ، بی بازگشت
همچنان تیری که عازم از کمان
شَد ، دگر ناید به آن اوّل مکان
همچنان آبی نهان شَد در کویر
گم شُد این چوپان ما در آن مسیر
همچو یوسف در بُنِ چاهی نبود
یا چو یونس ، در دل ماهی نبود
شُد یتیمی طالعِ این طفل خُرد
گر چه مادر بر خداوندش سپرد
دخترِ معصوم را ، روزی دگر
کرد پیدا اندر آن جا ، یک نفر
از قضا او هم شبانی پيشه اش
در معاصی ، از خدا اندیشه اش
سالها در خانه همچون دخترش
پروریدش تا که شُد تاج سرش
دخترک ، در نزدِ آن نیکو شبان
نوجوانی گشت بس شیرین زبان
قصّه یِ مادر برایش هر شبی
گفت ، با نام خدا ، مدحِ نبی
اندک اندک بُرد او را دشت و کوه
تا ببیند ، چیزهایی با شکوه
تا ببیند ، چرخشِ پروانه ها
جلوه ی نغز و قشنگِ لانه ها
بشنود آوایِ کبک و سار ها
بنگرد عمق و رَواقِ غار ها
کاکُل پوپک بجوید ، سوی راغ
کرمک شبتاب بیند چون چراغ
آبِ سردِ چشمه را چون آبِ رود
حس نماید از دل و عمقِ وجود
همچو داوودِ نبی ، با طائران
همنوا گردد به صحرا، نوجوان
الغرض، آن نوجوانِ با وفا
خواست تا مادر بیابد هر کجا
روزها ، اندر پَیِ او ، کوه و دشت
عاشقانه از چمن ها می گذشت
در قدمگاه های او در کوهسار
بود گلهایِ مُعطّر ، بی شمار
یک سبد در دستِ او در هر پِگاه
پُر ز گل می کردش او تا شامگاه
بود ، عطّاری و از او می خرید
با رضایتمندی، از گل آنچه چید
هر که از گلهای او از آن مکان
می خریدی بابتِ درمانِ جان
می رهید او زود ، از درد و بلا
زان مرضهایی که می شد مبتلا
هر گلی را بود نامی ، زان میان
لیک یک گل بین آنها بی نشان
خواست آن عطّار نامش را ز او
کرد او ، آن را ز قلبش جستجو
گفت : ای عطّار ! گویم نام آن
هست این گل نام آن بومادران
آن گُلِ فرّخ ، چو بویِ مادرم
بوده دائم در مَشام و در بَرَم
بویَمَش با یاد مادر ، روز و شام
بوی مادر جویَم از آن ، مستدام

فرّخ نریمانی۲۱ شهریور۱۴۰۴ ه ش



تاريخ : شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ | 14:54 | نویسنده : فرخ نریمانی گولک |